ساراسارا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

سارا

۴۵. گواهی تولد

دوشنبه بابا مملی جون گواهی تولد سارا رو گرفت. به اسم: <سارا بان هادی زاده> بابا مملی جونم از اینکه تو یه جامعه ازاد به حقوق زن احترام گذاشتی و برعکس فرهنگ و قانون کشور خودمون فامیل مامان گلی رو هم برای فامیل سارا گلی آوردی، عاشقتم و مثل همیشه بهت افتخار می کنم. زندگی من و سارا با تو زیباست و با تولد سارا پیش از پیش به حضوز گرمت تو زندگیم می بالم. دوست دارت، مامان گلی.   ...
30 مهر 1391

۴۳. شنبه، ۲۲ مهر

طبق تاریخ تولدم در پاسپورت ۱۳ اکتبر تولدم است، برای همین بیمارستان سورپرایزم کرد و برام کیک تولد اوردن. محمد هم ظهر که آمد هدیه های تولدم رو که ۵ شنبه قرار بود برام تولد بگیره و هدیه زایمانم رو آورد. از طرف خودش و مامان ۴ تا لباس قشنگ برای تولدم گرفته بودن. هدیه زایمانم هم این انگشتر نگین یاقوت بود که حسابی سورپرایز شدم، ( محمد جونم مرسی :*) اینم هدیه سارا گلی از طرف بابا مملی جونی. هدیه مامانا زهره و خاله مرضی جونی. شب هم بابا مملی موند پیشمون بیمارستان و باهم فیلم دیدیم. ...
30 مهر 1391

۴۴. یک شنبه، ۲۳ مهر

یک شنبه صبح دکتر ویزیت ام کرد و یه سری نکات بهم گفت و دارو برام نوشت، گفت تا ۱۰ صبح می توانم مرخص بشم. دکتر کودکان هم سارا رو ویزیت کرد و یه سری توصیه داد. پرستار کودک هم جدا برایم یه نیم ساعتی حرف زد و بهم اموزش داد. مدارک درمانی سارا و خودم رو هم بهم دادن و بعد از صبحانه عملا راهیمون کردن خونه.  نهار ریحا جون برامون ماهیچه درست کرده بود و دم خونه برامون اوردن. هر۴تایی تا ۸ شب خوابیدیم. الحق که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه. هرچند که بیمارستان هم عالی بود و حسابی راحت بود. خوبیش هم مراقبت های بود که از سارا می کردن. خدا رو کلی شکر که بیمارستان خوبی بودیم و همه چی خوب پیش رفت برامون.  از دست و زبان که برآید. کز عه...
30 مهر 1391

۴۲. جمعه، ۲۱ مهر

وقتی اوردنم اتاق مامان و محمد پیش سارا بودن، تمام این چند ساعت رو از پشت شیشه حمام کردن و تکان خوردنش تو جاش رو نگاه می کردن. چند دقیقه بعد سارا رو اوردن پیشم، خدا انگار یه فرشته کوچولو و اروم رو گذاشته بود تو بغلم. برای اولین بار بهش شیر دادم، با انگشت های کوچولوش، انگشتم رو گرفته بود. زیبا ترین حس دنیا رو داشتم. بی حال بودم اما سرحال و شاکر. با اون لباس بنفش دوست داشتنی اش حسابی گل شده بود.  از دیدن گلم سیر نمی شدم، اما پرستارها برای انجام یه سری ازمایش ها بردنش و من یه کم خوابیدم، یکساعت نگذشته بود که دکتر و پرستارها شروع کردن به رفت و امد. مامان و محمد هم که شب رو نخوابیده بودن اساسی خوابشون میامد.... من هم دوست داشتم باز...
29 مهر 1391

۴۱. ۵شنبه، روز بزرگ، ۲۰ مهر

حس عجیبی داشتم، حتی نمی توانستم از حس ام بگم، بین خودم بود و خدای خودم و نی نی ام. بابا مملی قرار بود دانشگاه نره و اینجور که بعدا فهمیدم به مناسبت تولدم دوستامون رو دعوت کرده بود و قرار بود بالا پشت بوم بساط کباب داشته باشیم، هماهنگی سورپرایز گل و کیک و هدیه هم کرده بود. به دلم اقتاده بود که برم برای چکاب بیمارستان، خوشبختانه بابا مملی هم قبول کرد و قرار شد مامان بساط کباب رو ردیف کنه تا ما زود برگردیم. به محض اینکه از خونه زدیم بیرون بارون قشنگی شروع شد. این هم برام یه نشونه بود. روز عقد مون هم بارون میامد، ۷ سال پیش تو روز تولدم اولین بار بابا مملی رو دیده بودم و حالا همیچین روزی سخت منتظر بدنیا امدن نی نی مون بودیم. استخاره هم خوب امد.....
29 مهر 1391

۳۹. ویزیت بیمارستان

دیرور با پاپا لاورو و مامانا و بابایی جونی رفتیم بیمارستان به توصیه سونیا. قبل اش من چمدان های بیمارستانم رو بسته بودم و همه کارهام رو کرده بودم، به امید اینکه بهم وقت سزارین بدن.  اما بعد از کلی رجستری و انجام ازمایش های مختلف، دکتر گفت همه چی نرمال و خوبه و باید منتظر زایمان طبیعی باشم. دکتر خیلی سرخوش و سرحال بود و هرچی من می گفتم یه جوابی براش داشت. از دلایلم که برای سزارین گفتم همه رو دست انداخت و سعی کرد برای طبیعی متقاعدم کنه. مثلا می گفت عطسه سرما خوردگی و کلافگی دلیل سزارین نمیشه، نوبت بعدی چکاب رو هم برای جمعه صبح گذاشت. دیروز ۷ اکتبر بود. جشن مهرگان هم بود. ۳۹ هفته ام هم بود. اما نشد! تازه دکتر می گفت کسایی هستن که می خوان ط...
17 مهر 1391

۳۸. ۳۸ هفته و ۴ روز

  ۵ شنبه اصلا حال خوبی نداشتم، حرکات سارا کم شده بود و من خیلی بی حال. روز خیلی بدی بود و زمان نمی گذشت، در عوض امروز عالی بود. رفتیم سونوگرافی. نی نی نازمون حالش خیلی خوب بود. ۳۸ هفته و ۴ روز. ۳۶۵۶+-۱۰٪ کیلو. سونو این دفعه بیشتر روی حالت مغز و قلب بود. بعد هم رفتیم پیش دکتر سونیا. نامه معرفی بیمارستان رو داد و قرار بعدی مون انشالله شد یکماه بعد از تولد سارا. قرار شد تو این هفته هم از یک شنبه، هر دو روز یکبار بریم بیمارستان برای تست حرکات سارا تا انشالله وقت اش برسه، اما حداکثر تا جمعه باید به دنیا بیاد. حسابی از حالت کسلی و کوفتگی در امدم. هرچند هنوز سرما خورده هستم اما سونیا گفت اگر تب نکنم هیچ اشکالی نداره. بابا مملی جون هم از...
15 مهر 1391

۳۷. بیمارستان

امروز با مامانا و بابایی جونی رفتیم بیمارستان تا مامان هم با محیط بیمارستان آشنا بشه و سوال هامون رو هم بپرسیم.  طی مدت ۴ماه پیش که بیمارستان رفته بودیم تا امروز یه سری قوانین شون عوض شده بود و همین طور سرویس هاشون. خوشبختانه یه مترجم هم معرفی کردن که معلم زبان انگلیسی پزشک های بیمارستان بود و بابا جونی تونست سوال هایی که داره رو مستقیم خودش بپرسه. برای فیلم برداری اتاق عمل هم رجستر کردیم. همه چیز اماده است برای امدن دختر پاییزی مون. خدایا کمکمون کن. دوستت داریم.   ...
12 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد