۱۱۱. امتحان
جمعه مامانم امتحان گواهی نامه داشت. با دوتا از دوستاش که خاله های مهربونی هستن رفتیم نهار رستوران مدیترانه ای. انجا کلی شیطونی کردم. مامانم فقط بهم پرتقال داد ولی. بعد مامانم رفت امتحان بده اما من خیلی گریه کردم. اقای افسر پلیس مهربون بود. اجازه داد وقتی مامانم امتحان میداد رو پاش بشینم و بیسکویت بخورم. من هم اولش دختر خوبی بودم دست میزدم. اما بعد هی دست زدم به کامپیوترهاشون و شلوغی کردم با یه کار بد دیگه که خیلی سروصدا و بو داشت. مامانم اصلا نفهمید چه جوری امتحان داد. اقای پلیس امده بود از پشت صندلی برام شکلک در می اورد که سرگرم بشم اما مامانم فکر کرد میخواد دعوام کنه. اخرش هم مامانم قبول نشد. دوباره باید بره امتحان بده.
شب اش هم کلی خاله و عمو امدن خونمون. من خیلی مامانی شدم. تا نباشه پیشم نمی خوابم برای همین گریه میکردم. اونا هم هی میگفتن من اذیت میشم زود میرن اما تا ۱ نصفه شب ماندن.
من خیلی دختر خوبیم. تو کتابها نوشته تو این سن خیلی مامانی میشم. خوب دارم بزرگ میشم دیگه.
راستی این عکس هم خاله تینا ازم گرفته.