۷۰. واکسن
یکی بود یکی نبود.
سارا کوچولو روز واکسن اش بود.
مامان گلی اش کلی استرس اش رو داشت.
سارا کوچولو اما قوی بود.
سه تا واکسن هاش قطره ای بود.
اما دوتای دیگه امپول به پاش بودن.
سارا کوچولو خواب بود.
خانم دکتر کلی لپ های تپلش رو فشار داد تا بیدار بشه.
سارا کوچولو امپول دوم رو که خورد کلی گریه کرد.
مامان گلی اش هم باهاش گریه کرده بود.
تو مسیر برگشت سارا گلی از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
با مامان و بابایش فکر کنم قهرکرده بود که اوخ شده بوده.
چون سارا کوچولو دختر خوبی بود بابایش بردش شاپینگ پالیستا تا براش جایزه بگیره. اونم ۳-۴ دست لباس خوشگل. سارا کوچولو لالا کرد. دور زد. مردم رو نگاه کرد. اما بی حال بود.
با بابا نوبل عکس گرفت.
اما چند ساعت که گذشت سارا کوچولو تازه بی تاب شد. کلی دردش امده بود و تو مسیر برگشت خونه تو بارون کلی گریه کرد. ناله های سارا کوچولو خیلی جدید و خوشگل بودن. بابایی جونی کلی خنده اش گرفته بود. اما استامینافن اش رو که خورد بهتر شد. تازه کار جدید دیگه هم که یاد گرفته بود داروش رو با اینکه میوه ای و خیلی خوشمزه بود پوووووف می کرد بیرون. شب اول بابایش تا صبح مراقب اش بود اما خدا رو شکر تب نکرد دختر کوچولوی ما. مامانش کلی غصه داشت که سارای نازش بی حاله و شیطونی نمی کنه براش اما همین که داشت باهاش حرف های خوب خوب میزد براش این خنده قشنگ رو کرد. دل مامان بابایش رو کلی شاد کرد.
الان خدا رو شکر سارا کوچولو خیلی خوب شده و ما همه خوشحال هستیم. این بود داستان واکسن ما.