ساراسارا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

سارا

۴۱. ۵شنبه، روز بزرگ، ۲۰ مهر

1391/7/29 6:04
نویسنده : مامان گلی
621 بازدید
اشتراک گذاری

حس عجیبی داشتم، حتی نمی توانستم از حس ام بگم، بین خودم بود و خدای خودم و نی نی ام. بابا مملی قرار بود دانشگاه نره و اینجور که بعدا فهمیدم به مناسبت تولدم دوستامون رو دعوت کرده بود و قرار بود بالا پشت بوم بساط کباب داشته باشیم، هماهنگی سورپرایز گل و کیک و هدیه هم کرده بود. به دلم اقتاده بود که برم برای چکاب بیمارستان، خوشبختانه بابا مملی هم قبول کرد و قرار شد مامان بساط کباب رو ردیف کنه تا ما زود برگردیم. به محض اینکه از خونه زدیم بیرون بارون قشنگی شروع شد. این هم برام یه نشونه بود. روز عقد مون هم بارون میامد، ۷ سال پیش تو روز تولدم اولین بار بابا مملی رو دیده بودم و حالا همیچین روزی سخت منتظر بدنیا امدن نی نی مون بودیم. استخاره هم خوب امد...

Qoran

وقتی رسیدیم یه سری چکاب ها رو که انجام دادم خانم دکتر برای اولین بار معاینه داخلی هم انجام داد و محمد رو صدا کرد، لحن صداش جدی شده بود، مثل شب امتحان که نمونه سوال های سال قبل رو می خوانی و سرجلسه امتحان ذهن ات اماده است، خاطرات زایمانی که تو سایت نی نی سایت چند روز اخیر خوانده بودم تو ذهنم دنبال میشد، دکتر برامون توضیح داد که دهانه رحم ۱ سانت باز شده و تا اخر هفته روند زایمان طبیعی پیش خواهد رفت، اما مسله ای که وجود داشت این بود که سر سارا نچرخیده بود هنوز و اگر روند طبیعی زایمان پیش می رفت خطرناک بود. پیشنهادش سزارین بود و اینکه بستری بشم، محمد سورپرایز شده بود و قرار شد من به اتاق انتظار برم و یه سری ازمایش های پیش از عمل رو انجام بدم و محمد دنبال مامان بره.... 

انژیوکت برام وصل کردن و ازم خون گرفتن و یه سری سوال پیشینه درمانی ازم پرسیدن، زمان نمی گذشت و تلویزیون هم سرگرم ام نمی کرد. چشمام به ساعت بود و نمی گذشت، موبایل ام رو جا گذاشته بودم و تنها تو اتاق انگار یه فرصت فکر بهم داده بودن، دوست نداشتم به چیزی فکر کنم، انگار تو زمان ایستاده بودم، سکوت بود. گاهی پرستارها بهم سرمیزدن، خونریزی داشتم. از ساعت ۵ که محمد رفته بود ساعت ۸ شب  رسیدن، باران شدت گرفته بود و ترافیک سنگین بود، کلی تو راه استرس داشتن تا رسیدن. محمد درگیر کارهای رجستری شد، تا ساعت به ۱۰ شب رسید، تو دلم ارامش موج میزد، خوشحال بودم، داشتم به لحظه دیدار نزدیک میشدم. من که همیشه از بیمارستان و اتاق عمل و خون و ... می ترسیدم، اروم اروم بودم.  مامان اشک می ریخت، محمد همراهم میامد و مامان باید به اتاق ام برمی گشت، خوشبختانه اینترنت هم داشت تا سرگرم باشه، محمد تا پشت در سالن ریکاوری امد و قرار شد هروقت اتاق عمل اماده شد پیشم بیاد. وقتی وارد سالن شدم خیلی تعجب کردم، چون بر خلاف سکوت بیمارستان سالن پر بود از مامانا، چون شب تولد مسیح و روز کودک بود خیلی ها دوست داشتن اون شب نی نی شون دنیا بیاد. جالب بود که همه نی نی های اون شب هم دختر بودن به جز دو تا پسر، صدای ناله زایمان طبیعی از دور به گوش میرسید، انقباض های من خیلی بیشتر شده بود، وقتی به کمرم میزد واقعا نفس گیر بود. وقتی دردم شدت می گرفت خوشحال بودم که قرار نیست این دردها بیشتر از این که هست بشه، نمی توانستم از درد دراز بکشم و رو تخت نشسته بودم، نشسته هم وارد اتاق عمل شدم، برای همین سالن عمل رو قشنگ توانستم برانداز کنم. روی تخت عمل جابه جام کردن، به نظرم خیلی تخت عمل باریک بود و می ترسیدم اگر جنب بخورم بیافتم. دکتر بیهوشی خودش رو معرفی کرد و شروع کرد به خوش بش کردن که قراره یه زندگی دیگه متولد بشه. رفتار پرستارها و دکترها خیلی خوب بود. هرکاری که می خواستن انجام بدن قبل اش برام توضیح می دادن که چی هست و چه تاثیری خواهد داشت. ازم خواستن روی تخت بشینم و پام رو گره بزنم، یه پرستار شونه هام رو بغل کرد و سفت گرفت، دکتر تو کمرم امپول نخاع رو تزریق کرد. چون فیلم بی حسی نخاع رو تو اینترنت دیده بودم تجسم می کردم که دکتر داره چکار می کنه، وقتی خوابیدم اول حس گیجی داشتم، بعد مور مور شدن و در عرض چند دقیقه به بی حسی رسیدم. دستام رو به دوتا جایگاه وصل کردن و یه سری دستگاه بهم وصل کردن، خانم دکتر و همکارش هم امدن، خانم دکتر به تیم اش گفت که من زبانم عالیه و فقط سعی کنن شمرده باهام صحبت کنن. یه پارچه سبز از ناحیه دلم کشیدن و من دیگه نه دید داشتم، نه حس. اما حرکات شکم ام رو حس می کردم. دکتر بیهوشی سعی می کرد باهام صحبت کنه تا درجه هشیاریم رو بسنجه، گفتم محمد رو می خوام و برای بار دوم دنبالش رفتن. گویا محمد از استرس تو راهرو راه می رفته و نتوانسته بودن به موقع صداش کنن. صداش رو شنیدم که به دکتر سلام کرد اروم شدم، با لبخند بالای سرم امد، یه صندلی بالای سرم براش گذاشته بودن، اکسیژن بینی ام بوی بدی داشت... خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم محمد رو صدا کردن که می توانه اون ور پرده رو ببینه، سارا داشت متولد میشد. محمد بلند با ذوق گفت: ٌگلی پاش رو دارم می بینم! ٌ سارا برعکس تو دلم بود، یعنی وقتی دلم باز شد کمرش پیدا بود. نمی توانستم جلوی اشکم رو بگیرم، سارا رو دیدم!!!‌ گذاشتن اش رو میزی که گوشه سالن بود برای چکاب. از دکتر بیهوشی بالای سرم پرسیدم چرا گریه نمی کنه؟! گفت بعد از معاینه گریه می کنه، از دور موهای پر پشت اش برای خیلی سورپرایز بود، همیشه فکر می کردم کچل به دنیا میاد. محمد بالای سرش بود، بعد از چند دقیقه تو پارچه پیچیدنش و اوردنش پبشم،،،

اولین عکس ۳ نفره :وقتی بوس اش کردم گریه هم من و هم سارا بند امد. کلی بوس اش کردم. محمد خوشحال بود. من خوشبخت ترین بودم. اما خیلی زود نی نی ام رو بردن و از محمد خواستن که بره، خیلی خوابم میامد، هنوز دکتر مشغول بود و من مست خواب بودم، صدا ها رو می شنیدم اما چشمام رو نمی توانستم باز نگه دارم، حتی زمانی که دکتر کارش تمام شد و خواست باهام حرف بزنه شنیدم که میگن انتظار پیش از عمل اش طولانی بود، برای همین خسته است، بزارید بخوابه... همه رفتن و من و یک پرستار و دکتر بیهوشی ماندیم. یک ان چشمام رو نیمه باز کردم، دیدم پاهام رو یکی یکی صاف می کنن تو هوا، اما من هیچ حسی نداشتم، یک ان ترسیدم، حس فلج بودن داشتم. به تخت دیگه ای منتقل ام کردن، ساعت ۱۲ شب بود. سارا خوشگلم ساعت ۱۱:۳۴ شب، ۲۰ مهر. ۱۱ اکتبر با قد ۴۷ سانت و وزن ۳۳۰۵ به دنیا امد، با موهای مشکلی و چشمای سبز، سفید خوشگل. 

تو اتاق ریکاوری قشنگ دو ساعت خوابیدم، انگار انرژی کسب می کردم با خواب تا بتوانم سارا رو ببینم. مرتب حس پاهام رو چک می کردن و وقتی توانستم خودم پام رو تکون بدم ساعت ۳ صبح بود و می توانستم به اتاقم برم. تو این فکر بودم که تو این فاصله زمانی مامان و محمد در چه حال بودن، محمد تا الان توانسته بمانه بیمارستان یا نه. سارا رو کی میارن پیشم....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان لنا
28 مهر 91 18:20
مبارکهههههههههههه ماشاا... هزار ماشاا... قدمت مبارک باشه عزیزم . مهر ماه خیلی خوب وقشنگیه .
مامان لنا
28 مهر 91 18:22
مامان گلی جون مبارکت باشه امیدوارم همیشه سایه شما وهمسرتون بالا سر سارا جون باشه و سارا خانوم هم همراه همیشگی شما باشه خصوصی هم یه کامنت گذاشتم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد