پنج سال پيش اين روزها تو درد و خستگي روزهاي اخر بارداري لحظه شماري ميكردم كه سارام رو در اغوش بگيرم. روز تولدم مطمين بودم كه معجزه زندگي ام رو در اغوش ميگيرم، هرچند باورم نميكردن و با خواهش به بيمارستان رفتيم. بعد از انتظار هفت ساعته قشنگترين اتفاق زندگي افتاد و خدا بهم ساراي مومشكي خنده روم رو داد. وجود سارا تو اين پنج سال برام همدم و همراه با كلي انرژي و حس هاي متفاوت بوده. عشقي كه با اينكه هنوز كوچكه خوب ميفهمه، حس هام رو ميگيره و بزرگتر از سن اش باهام همراهي ميكنه. تو بازي هاش، تفريح هاش، كارتون هاش، نقاشي هاش ساعت ها و ساعت ها ميتونم غرق بشم و كودكي كنم. باهم مسير مهد رو گپ بزنيم، پارك بريم، خريد بريم، با دوستامون بگرديم و بهم شادي بده و...