ساراسارا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

سارا

۶۸. دوماهگی

  این روزها بزرگ شدنت رو میشه از کوچک شدن لباس هات. اندازه شدن لباس های بزرگت و حتی عوض شدن سایز و رنگ پنپرزت تشخیص داد. بعداز ظهرها بیشتر بیداری و بازی کردن و حرف زدن رو دوست داری. اصواتی رو هجی می کنی و لبخندهات زیباتر شده و حالا دیگه باهم بیشتر و بیشتر جور شدیم و مادری کردن رو بهتر یاد گرفتم. از داشتنت هران خدا رو شاکرم.   عزیزم دوماهگی ات مبارک.  ۱۲/۱۲/۱۲  ...
22 آذر 1391

۵۶. یک ماهگی

کودکم یکماهه شد... یک شنبه بارانی رفتیم رستوران امریکاناس تا به رسم برزیلی ها یکماهگی نی نی نازمون رو جشن بگیریم. ۱۱/۱۱ ساعت ۱۱:۱۱ شب تو خیابان ‍پالیستا بودیم. هرچند تنها بودیم اما خدا رو شاکر بودم که سارای نازمون به سلامتی بدنیا امد. این یکماه با تمام خستگی و درد و بی خوابی هاش برام مملو بود از یه حس ناب. حس مادر شدن. در آغوش کشیدن نی نی که از وجود خودمه و بهم وابسته است. از قشنگ ترین لذت هاش هم شیر دادن این هدیه عزیز الهی است. این یکماه سا‍پورت های مامان و حضورش خیلی کمکم بود. اونم برای من که تو شوک مادر شدن چیزی هم از بچه داری نمی دونستم و حالا جای مامان خیلی ‍پیشمون خالیه. بابا مملی هم این مدت خیلی کمکم...
23 آبان 1391

۴۵. گواهی تولد

دوشنبه بابا مملی جون گواهی تولد سارا رو گرفت. به اسم: <سارا بان هادی زاده> بابا مملی جونم از اینکه تو یه جامعه ازاد به حقوق زن احترام گذاشتی و برعکس فرهنگ و قانون کشور خودمون فامیل مامان گلی رو هم برای فامیل سارا گلی آوردی، عاشقتم و مثل همیشه بهت افتخار می کنم. زندگی من و سارا با تو زیباست و با تولد سارا پیش از پیش به حضوز گرمت تو زندگیم می بالم. دوست دارت، مامان گلی.   ...
30 مهر 1391

۴۳. شنبه، ۲۲ مهر

طبق تاریخ تولدم در پاسپورت ۱۳ اکتبر تولدم است، برای همین بیمارستان سورپرایزم کرد و برام کیک تولد اوردن. محمد هم ظهر که آمد هدیه های تولدم رو که ۵ شنبه قرار بود برام تولد بگیره و هدیه زایمانم رو آورد. از طرف خودش و مامان ۴ تا لباس قشنگ برای تولدم گرفته بودن. هدیه زایمانم هم این انگشتر نگین یاقوت بود که حسابی سورپرایز شدم، ( محمد جونم مرسی :*) اینم هدیه سارا گلی از طرف بابا مملی جونی. هدیه مامانا زهره و خاله مرضی جونی. شب هم بابا مملی موند پیشمون بیمارستان و باهم فیلم دیدیم. ...
30 مهر 1391

۴۴. یک شنبه، ۲۳ مهر

یک شنبه صبح دکتر ویزیت ام کرد و یه سری نکات بهم گفت و دارو برام نوشت، گفت تا ۱۰ صبح می توانم مرخص بشم. دکتر کودکان هم سارا رو ویزیت کرد و یه سری توصیه داد. پرستار کودک هم جدا برایم یه نیم ساعتی حرف زد و بهم اموزش داد. مدارک درمانی سارا و خودم رو هم بهم دادن و بعد از صبحانه عملا راهیمون کردن خونه.  نهار ریحا جون برامون ماهیچه درست کرده بود و دم خونه برامون اوردن. هر۴تایی تا ۸ شب خوابیدیم. الحق که هیچ جا خونه خود ادم نمیشه. هرچند که بیمارستان هم عالی بود و حسابی راحت بود. خوبیش هم مراقبت های بود که از سارا می کردن. خدا رو کلی شکر که بیمارستان خوبی بودیم و همه چی خوب پیش رفت برامون.  از دست و زبان که برآید. کز عه...
30 مهر 1391

۴۲. جمعه، ۲۱ مهر

وقتی اوردنم اتاق مامان و محمد پیش سارا بودن، تمام این چند ساعت رو از پشت شیشه حمام کردن و تکان خوردنش تو جاش رو نگاه می کردن. چند دقیقه بعد سارا رو اوردن پیشم، خدا انگار یه فرشته کوچولو و اروم رو گذاشته بود تو بغلم. برای اولین بار بهش شیر دادم، با انگشت های کوچولوش، انگشتم رو گرفته بود. زیبا ترین حس دنیا رو داشتم. بی حال بودم اما سرحال و شاکر. با اون لباس بنفش دوست داشتنی اش حسابی گل شده بود.  از دیدن گلم سیر نمی شدم، اما پرستارها برای انجام یه سری ازمایش ها بردنش و من یه کم خوابیدم، یکساعت نگذشته بود که دکتر و پرستارها شروع کردن به رفت و امد. مامان و محمد هم که شب رو نخوابیده بودن اساسی خوابشون میامد.... من هم دوست داشتم باز...
29 مهر 1391

۴۱. ۵شنبه، روز بزرگ، ۲۰ مهر

حس عجیبی داشتم، حتی نمی توانستم از حس ام بگم، بین خودم بود و خدای خودم و نی نی ام. بابا مملی قرار بود دانشگاه نره و اینجور که بعدا فهمیدم به مناسبت تولدم دوستامون رو دعوت کرده بود و قرار بود بالا پشت بوم بساط کباب داشته باشیم، هماهنگی سورپرایز گل و کیک و هدیه هم کرده بود. به دلم اقتاده بود که برم برای چکاب بیمارستان، خوشبختانه بابا مملی هم قبول کرد و قرار شد مامان بساط کباب رو ردیف کنه تا ما زود برگردیم. به محض اینکه از خونه زدیم بیرون بارون قشنگی شروع شد. این هم برام یه نشونه بود. روز عقد مون هم بارون میامد، ۷ سال پیش تو روز تولدم اولین بار بابا مملی رو دیده بودم و حالا همیچین روزی سخت منتظر بدنیا امدن نی نی مون بودیم. استخاره هم خوب امد.....
29 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد